تکه هایی از روحی بزرگ

Vincent Van Goghمن می توانم بدون مذهب، زندگی و نقاشی را خیلی خوب پیش ببرم ولی نمی توانم بدون وجود چیزی که بزرگتر از خود من است، زندگی من است، یعنی نیروی آفرینش، سر کنم.

ممکن است آتشی بلند در روح ما زبانه بکشد. با این حال هرگز هیچ کس پیش نمی آید تا با آتش آن خود را گرم کند. و رهگذران تنها ستونی از دود را می بینند که از لوله بخاری بیرون می آید و بی اعتنا سر خود می گیرند.

« تئو » * می دانم که هنگام ترک « سین »**  خیالم از بابت او آسوده نخواهد بود. نگرانم، می دانم که او تنها وقتی بیدار خواهد شد که کار از کار گذشته است، و می دانم که فقط وقتی برای به چنگ آوردن چیزی ساده تر و ناب تر اشتیاقی سوزان دارد که لحظه مناسب از دست رفته است... باید پیش بروم وگرنه من هم بی آنکه چیزی نصیبم شود در منجلاب فرو خواهم رفت.

* برادر ونسان ون گوگ.   ** دومین معشوقه ونسان. زنی که شوهرش با ۲ بچه ترکش کرد و او هم به الکل و روسپی گری روی آورد.

بخش هایی از نامه های ونسان ون گوگ به برادرش تئو. ( از کتاب « زندگی و هنر وان گوگ » نوشته « پیر کابان ». )

نظرات 6 + ارسال نظر
هانیه شنبه 19 اسفند 1385 ساعت 11:09 ب.ظ http://aztobato.persianblog.com

البته اصولاْ وقتی عکسی که می‌ذاری پسورد بخواد خوب کسی نمی‌تونه ببینه!... می‌شه پیش برد اما نمی‌شه سر کرد... همینه...

saeedtz شنبه 19 اسفند 1385 ساعت 11:11 ب.ظ http://saeedtz.persianblog.com

از وقتی زدی تو خط ون گوگ دیگه سر نمیزنی بهمون داش روزی باهامو قهری؟

saeedtz یکشنبه 20 اسفند 1385 ساعت 09:11 ب.ظ http://saeedtz.persianblog.com

عکس درست شده میباشد ضمنا من یه نظر داده بودم نه دو تا البته با این یکی میشه همون دو تا!!!

مهدی سه‌شنبه 22 اسفند 1385 ساعت 03:10 ب.ظ http://www.dele-khaste-man.blogfa.com/

سلام داداش
سلامتو گرفتم
اومد جوابسلامتو بدم
علیک سلام
خوبی ؟
بازم دوست داشتی سمت ما بیا

مهبد یکشنبه 27 اسفند 1385 ساعت 09:14 ب.ظ

سلام دکتر جان ... اول تبریک بابت بلاگ قشنگت و دوم آفرین برای انتخاب سوژه های جالبت.
در مورد این متن باید بگم خودش گویای همه چیز هست و خود ناچیز ...کلنجار برای ترک شاید آسان تر از گیرو دار بودن باشد اما آنچه که نتیجه میدهد هرچند در طولانی مدت همان تحمل بودن است... به امید دیدار

نسترن جمعه 7 اردیبهشت 1386 ساعت 11:00 ق.ظ

زندگی رسم غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد...
و رفتن حس غریبی است که دارم و ماندن اکنون است...
میان لحظه های دیروز سردرگم امروز و فردا به امید طلوع واژه های ناگفتنی به غروب نگاه می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد