داستان مسخره

داستان اون 2 خط موازی رو شنیدین؟ و نتیجه گیری مسخره اش رو؟ (ضمن احترام به حسین منزوی که البته نتیجه گیری متعلق به او نیست احتمالا) :

" 2 خط موازی هیچ گاه به هم نمی رسند ، مگر اینکه یکی برای رسیدن به دیگری بشکند " !

خط بیچاره! می خواست به قدری بزرگ باشد که حتی در افق دریاها و پهنای کویرها هم جای نگیرد... اما آنقدر کوچک شد که فقط و فقط در داستانی مضحک جای گرفت.

خط بیچاره! در دنیایی متولد شد که یا باید بشکند (خودش را) و یا بشکند (دیگری را) و به هرروی ، « شکستن » تنها گزینه است. شکستن شرط رسیدن است.

خط بیچاره! شکست و شکستنش شد نقل smsها و offlineها... کسی سطوح دو بعدی ، احجام سه بعدی را نشکست. داستان نکرد. اما خط... خط یک بعدی بود. بالا و پایین ، چپ و راستش یکی بود... یک بعدی که صادق و بی ریا اما شکننده اش کرده بود.

خط بیچاره! چه غریبانه ، چه معصومانه همه چیزش را در یک چیز خلاصه کرد... غافل از اینکه « همه چیز » ، « یک چیز » نیست حتی اگر آن چیز، همه چیزت باشد.

خط بیچاره! قبل از اینکه بشکند محکم بود. محکم و قابل اعتماد... گاهی شاد بود گاهی غمگین. اما محکم بود. محکم و قابل اعتماد... اما حالا... چه کسی به یک خط شکسته تکیه می کند؟ چه کسی یک خط شکسته را دوست می دارد؟ می گویند خط گوشه یک انبار دنج نشست ، خاک خورد ، سرطان ریه گرفت و مرد!

خطوط بیچاره! روزگاری اشتراکشان زیاد بود... خیلی زیاد... آنقدر که می گفتند بی نهایت ، بی شمار. حتی گاهی منطبق. اما شکستند ، در یک نقطه به هم رسیدند و از هم عبور کردند. هر یک به سویی رفتند آگاه از اینکه دیگر جز « نقطه گذشته » اشتراکی ندارند... و واقعا هم نداشتند.

نتیجه نهایی : 2 خط موازی هیچگاه به هم نمی رسند؟ به درک که نمی رسند! در عوض با هم هستند تا بی نهایت ، حتی اگر کیلومتر ها بین شان فاصله باشد... این است تفاوت به هم رسیدن و با هم بودن.