تکه هایی از روحی بزرگ ۲

 « زمستان ۱۸۸۶ برف می بارید، زمستان سر رسیده بود. نمی خواهم وادارتان کنم این برف را با کفن سفید مقایسه کنید، ساده می گویم برف بود. بینوایان در رنج و محنت بودند و توانگران در بی خبری.

در این روز برفی در خیابان لپیک شهر نیکنام ما پاریس، مردم پیاده بیش از حد معمول شتاب می کردند و علاقه ای به عیاشی و ولگردی نداشتند. در آن میان موجود عجیبی با جامه و سر و روی خنده آور می کوشید به بیرون بلوار راه یابد. این موجود عجیب اندامش را در پوست بز پیچیده و کلاهی از همان پوست بر سر داشت. پالتو و کلاه و ریش او با هم درآمیخته و درست مانند چوپانان شده بود.

خوب توجه کنید و ضمن راه رفتن، دست های سفید و ظریف و همچنین چشم های زنده و آبی روشنش را در این سرما با دقت بنگرید. این شخص با شتاب به مغازه هایی که در آن اشیا‌ء قدیمی فلزی، تابلو های روغنی ارزان، و تیر و کمان قبیله های وحشی را می فروشند وارد شد. ای نقاش بدبخت، تابلویی را که اکنون می فروشی، مگر با خون دل نساختی؟! تابلوی کوچکی که از یک نوع خرچنگ گُلی رنگ در زمینه گُلی ساخته بود در دست داشت و به صاحب مغازه گفت: « آیا می توانید در ازای این تابلو به من کمی پول بدهید؟‌ » مغازه دار دست در جیب کرد و گفت: « آه، لعنت بر شیطان، دوست عزیز، خریداران تابلو بهانه جویی می کنند و یکی از آن تابلو های ارزان میله* را از من می خواهند. » و افزود: « می دانید چیست؟ تابلوی شما چندان نشاط آور نیست، گرچه می گویند شما خیلی با استعداد هستید. خوب چاره چیست، باید به شما کمک کرد، بیا، این صد سو را بگیرید... » و پول گردی روی پیشخوان مغازه به صدا در آمد.

بدون این که اعتراض کند، با تشکر پول را از عتیقه فروش گرفت، از مغازه بیرون آمد و به زحمت از خیابان لپیک بالا رفت. اما پیش از آن که به خانه اش برسد، زن بیچاره ای از « سن لازار‌ » برای جلب نظر نقاش به وی لبخند زد... دست زیبا و پریده رنگ وان گوگ برای لحظه ای  از پوستین نمایان شد. وان گوگ از دوستداران کتاب بود. او به اندیشه رمان « الیزه روسپی » فرو رفت و پولش از آنِ زن روسپی شد. وان گوگ بی درنگ پنهان شد، گویی از نیکوکاری خویش احساس شرمساری می کرد، زیرا خود همچنان گرسنه مانده بود.

The Starry Night

                                                                ۱۸۸۹ - شب پر ستاره

زمستان ۱۸۹۴**سالن شماره ۹ هتلی که مرکز حراج بود، کلکسیونی از تابلو ها را به فروش می رساندند. من به درون سالن رفتم. تابلوی « خرچنگ گُلی » ! ۴۰۰ فرانک! ۴۵۰! ۵۰۰! « زود آقایان این تابلو بیش از اینها می ارزد. کسی چیزی نمی گوید؟ فروخته شد! » من از آنجا دور شدم و به اندیشه فرو رفتم. درباره « الیزه روسپی » و وان گوگ می اندیشیدم... »

نویسنده کتاب می افزاید: « این یگانه بار نبود که هلندی رادمرد اما کم تجربه چنین سخاوت و بلند همتی از خود نشان می داد. »

بخشی از خاطرات پل گوگن...

از کتاب Letters de Vincent van Gogh a Emile

Bernard, ed. wollard, 1911.

* نقاش فرانسوی قرن ۱۹.      ** وان گوگ در سال ۱۸۹۰ درگذشت.

لُنگ ها برای که انداخته می شوند؟

خبر: با مساعدت مسئولان ، دعای خیر مردم و همت و غیرت اینجانب ، نسل سوسک ها خونه آجری منقرض و به درک واصل گردیدند.

بگذریم...

۴شنبه ۲۶ اردیبهشت ۸۶ ، فینال جام یوفا سویا - اسپانول :

اپیزود اول - توپ با ضربه لوییز فابیانو به بیرون میره. ( گزارشگر: یک ضربه خطرناک از دانیل (!) )

اپیزود دوم - دوربین روی چهره لوییز فابیانو زوم می کنه. ( گزارشگر: توپ روی پای دانیل (!) جفت و جور نمیشه. )

اپیزود سوم - دوربین لوییز فابیانو رو از پشت و با medium-shot نشون میده : 10 - Fabiano ( گزارشگر: دانیل (!) رو می بینید که دارای گذرنامه اسپانیایی هستش. )

اپیزود چهارم (تخیلی!) - لوییز فابیانو گذرنامه و کارت ملی (!) خودشو از جیبش در میاره و رو به دوربین می گیره و خودشو معرفی می کنه. ( گزارشگر: حالا می بینیم که دانیل (!) وارد حاشیه شده. داور باید بهش کارت بده! )

DaneilFabiano

 

دانیل =>>>

فابیانو <<<=

 

نتیجه - بابا یوسفی ،‌ بابا اینکاره ، بابا اعتماد به نفس متحرک ، بابا خود شیفتگی قلمبه... ما که لُنگ انداختیم‌ ، شما رو نمی دونم...